رد پای خاطره ها
20:30   

اون شب وقتی بابا ازدر مغازه اومده بود بالا دیده بود من نیستم

سراغ گرفته بود مامان گفته بود رفته رو پشت بوم و ناراحته .

بابا هم یکم غرغرکرده بود بعد هم فرستاد دنبال من ولی من نرفتم پایین

تا آخرشب .وقتی رفتم تو اتاق همه خوابیده بودند.آروم رفتم بخوابم

که بابا پا شد اومد پیشم یه سیگار روشن کرد وصدام کرد:نفیسه

گفتم بله گفت:انگار خیلی دوستشون داری خیلی دوست داری بری

تو خونشون خیلی دوست داری بدبخت بشی؟

{باورتون نمیشه ولی از ترس حتی نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم.

بابای من خیلی بداخلاقه یعنی توی طایفه نذیر نداره .}

ولی از بس ناراحت بودم و حرص خورده بودم جراءت پیدا کردم و

گفتم آره دوستشون دارم دایی مثل بابام میمونه.

وقتی اینو گفتم انگار فحشش داده بودم خیلی بهش بر خورد

که چرا داییم وباهاش بکی میدونم چون خودشو از همه بالاتر میدید

ومیبینه.حرفای زشتی بهم زد که نمیتونم واستون بگم.

ولی فردای اون روزموافقتش رو اعلام کرد.



نظرات شما عزیزان:

میلاد
ساعت9:59---6 بهمن 1391
سلام وب زیبایی داری واقعا خوشم اومد
امیدوارم موفق باشی
من یه شاعرم و زیبایی رو خیلی خوب حس می کنم و جالبه خواستی بیا تبادل لینک کنیم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق