رد پای خاطره ها
12:31    خودکشی

یک هفته گذشت.

همش گریه میکردم وبه مامان میگفتم اگه بابا نذاره

ما به هم برسیم هم اونو میکشم هم خودمو .

و واقعا هم این کار را می کردم چون اولا جوادم رو خیلی دوستش داشتم

دوما اون زمان سه سال وچند ماه بود که ما اصرار میکردیم

و اون اجازه نمیداد سوما از دست اخلاق وکاراش واقعا

به ستوه اومده بودم.

تو این چند روزیکی از شوهر خواهرام ومامانم 

خیلی با بابا حرف زدند.آخرش بابا به مامان گفت:

اون دوتا دختر رامن شوهردادم این یکی را میذارم به عهده تو

اگه بد شد خودت میدونی.جهازشم خودت میدی.مامان خیلی میترسید

فکر میکرد زندگیه من مثل تو فیلما میشه ومن مدتی بعد از ازدواج

برمیگردم خونه بابام.ولی من خیلی زیاد باهاش حرف میزدم

ومیگفتم حتی اگه بدبخت هم بشم بر نمیگردم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق