جوادم بادلی پرخون برگشت ومن مثل همیشه زانوی غم بغل گرفتم
وبه غرغرای مامان گوش دادم.شب که بابا اومد خونه
مامان اتفاق افتاده شده را برای بابا تعریف کرد و
یعنی خیلی حرص خورد.نمیدونم چرا بابا چیز خاصی نگفت
چون اصولا باید اینجور وقتا دعوای حسابی راه می انداخت
ولی خیلی غر نزد البته فکر میکنم از دایی ترسیده بود
چون مطمئنا جواد به دایی گفته بود چه بلایی به سرم آوردند.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: