رد پای خاطره ها
16:27    جوادم

امروز بابا اینا راه افتادن.

خونه را مرتب کردم وخوشحال بودم چون جوادم

میخواست بیاد اینجا.

به صادق گفتم از تو مغازه زنگ بزنه ببینه بابا اینا کجاند؟

طرفای رشت بودند.مقصدشون رامسر بود تا شب

میرسیدند.  ساعت 3بعداز ظهر جوادم از پادگان اومد

اول رفت تو مغازه یه کم خوش وبش کرد واومد بالا پیشم.

چایی ومیوه خوردیم واز همه جا حرف زدیم.شام درست کردم

شب با صادق ومهدی وجوادم دور هم خوش بودیم.

مهدی دیگه گیر نمیداد چون خودشم راحت این ور واون ور میرفت

بعد از شام من با موتور جوادم وصادق ومهدی هم با موتور بابا

زدیم بیرون وتو خیابونا خوش بودیم .

خوشی من جوادم بود وخوشی مهدی وصادق موتور سواری ...



نظرات شما عزیزان:

یه دختره
ساعت17:52---28 بهمن 1391
سلام عزیزم خوبی ؟چرانبودی ؟
هیچی بابا ب نمیخوادخدمتش تموم کنه خیلی اعصابم خورده اماف میخوادبره خدمت اون داره هرکاری میکنه که دلموبدست بیاره امامن ب روبیشتردوس دارم کسی که اینقدمغروره که حاظرنیس به حرف حتی مامانش کوش بده دیگه دوسش ندارم


منا
ساعت22:23---25 بهمن 1391
سلامممم داداش گلممم وبلاگ قشنگی داری منو لینک کن دیگه داداش گلمممم به منم سربزن

یه دختره
ساعت16:04---11 بهمن 1391
نه اینطوری شایدبیشترناراحت بشه ....خوب مثلاچی بگه ؟به نظرم اگه یه کاری کنم که به خاطرمن بره سربازی کم کم لباس سیاهشم درمیاره .درموردغم باباش هیچ کاری موثرترنیست جزاینکه خودم باهاش حرف بزنم اونم درصورتیه که رابطمون خیلی نزدیک باشه وباهم صمیمی باشیم تابتونم دستاشوبگیموآروموش کنم دلم میخواست میتونستم امانمیتونم .

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق