امروز بابا اینا راه افتادن.
خونه را مرتب کردم وخوشحال بودم چون جوادم
میخواست بیاد اینجا.
به صادق گفتم از تو مغازه زنگ بزنه ببینه بابا اینا کجاند؟
طرفای رشت بودند.مقصدشون رامسر بود تا شب
میرسیدند. ساعت 3بعداز ظهر جوادم از پادگان اومد
اول رفت تو مغازه یه کم خوش وبش کرد واومد بالا پیشم.
چایی ومیوه خوردیم واز همه جا حرف زدیم.شام درست کردم
شب با صادق ومهدی وجوادم دور هم خوش بودیم.
مهدی دیگه گیر نمیداد چون خودشم راحت این ور واون ور میرفت
بعد از شام من با موتور جوادم وصادق ومهدی هم با موتور بابا
زدیم بیرون وتو خیابونا خوش بودیم .
خوشی من جوادم بود وخوشی مهدی وصادق موتور سواری ...
نظرات شما عزیزان:
هیچی بابا ب نمیخوادخدمتش تموم کنه خیلی اعصابم خورده اماف میخوادبره خدمت اون داره هرکاری میکنه که دلموبدست بیاره امامن ب روبیشتردوس دارم کسی که اینقدمغروره که حاظرنیس به حرف حتی مامانش کوش بده دیگه دوسش ندارم
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)

برچسبها: