رد پای خاطره ها
16:46    عزیز

سه شنبه 3 آبان یک روز مونده به شهادت حضرت علی

قرار گذاشتیم هیئتی بریم جمکران.من جوادم مامانم قاسم زنش

خواهرم شوهرش ودوتابچه هاش البته بابامیدونست قاسم وزنش

هم هستند ولی نگفتیم که جوادهم باهامونه.

میبینید چقدر اونا راحتن؟ چرا پدرومادرا فرقهای بزرگ بزرگ

میذارن بین بچه هاشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صبح رفتم روی پشت بوم گوشی رو روشن کردم ودکمه را زدم

دیدم صدای جیغ میاد دلم ریخت خوب گوش دادم     صدای زندایی

بود.یعنی چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوباره دکمه رو زدم      صدای زنگ

گوشی مادر را خودم میشنیدم    چرا جواب نمیاد         صدای پا اومد

یکی دوون دوون اومد از پله ها تو اتاق.گفت:جونم عزیزم          

صدای جوادم بود دلم آروم گرفت.پرسیدم چی شده؟؟؟

گفت فکر کنم عزیز فوت کرده {مادر بزرگش} دکتر اومده

بالای سرش.خدارحمتش کنه زن خوبی بود چهارسال

بیشتربدون شوهرش دووم نیاورد اون چهارسال هم حواسش پرت

شده بود از بس موقع مرگ شوهرش تو سر خودش زد.....

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق