17:59   

توجه کردید روزهای غم واندوه خلاصی ندارهاخم.... 

تمام سعیمو میکردم تا ازدسترس خانوادم دورباشم

خودم وبه کارهای مختلف سرگرم میکردم.

مجله وکتاب میخوندم گاهی شعرمیگفتم.

ولی همه چشم شده بودند وفقط منو کارهامو میدیدند

وبهونه های بنی اسرائیلی میگرفتند.

خسته ام خسته   

ازحقارت   از ترسیدن    از قایم موشک بازی    ازنرسیدن   ازتنهایی    

پس این روزا کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:,به قلم: عشق
12:17    پست ثابت

سلامـــــــــــــــــــــــــــــــ

اینجا خاطرات دوران نوجوانی وجوانی خودم وهمسر مهربانم

رو مینویسم. هرکس دوست داره بخونه از پست روز اول بخونه.

اگرنظر میگذارید تبلیغ نباشه.... ممنون.....


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 آذر 1398برچسب:,به قلم: عشق
9:48   

باعجله خودمون و رسوندیم به خونه دایی  وقتی زندایی

من وبا اون وضع دید خیلی ناراحت شد ودلش برام سوخت

گفت دیگه نمیذارم بری خونتون باید بمونی تا داییت بیاد

تکلیفت و مشخص کنه .این روزا که ما دوران عقدمون رو میگذروندیم

یکی از خواهرهای جوادم هم عقدکرده بود.خوشبحالش چقدر خوشه.

ولی غم ما تمومی نداره.

خلاصه مامانم با هر ترفندی بود من وبرد خونه . خونه که نه زندان .


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:,به قلم: عشق
17:3    دروغ

فردای اون روز دایی زنگ زد خونمون ومامان را

حسابی دعوا کرد وگفت:اگه نفیسه تو خونتون اضافیه

بگو تا بیام ببرمش.خلاصه خیلی ازم دفاع کرد.

ولی میدونید مامانم چه کار کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فردای اون روز با تاکسی تلفنی رفت خونه داییم و

از خودش دفاع کرد وبعد هم گفت:نفیسه دروغ میگه

واتفاقی براش نیوفتاده ومیخواد با این کاراش رابطه من و

داداشم رو خراب کنه.   

 میبینید تورو خدا نامادریها هم اینکارا رو نمیکنند.

جوادکه اینارو شنیده بود تلفن کرد به من وگفت :

هر جور که هست باید بیای اینجا وصورتت رو نشون مامانم

بدی وگرنه فکر میکنند که مادروغ میگیم.

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,به قلم: عشق
16:52    کوبلن3

جوادم بادلی پرخون برگشت ومن مثل همیشه زانوی غم بغل گرفتم

وبه غرغرای مامان گوش دادم.شب که بابا اومد خونه 

مامان اتفاق افتاده شده را برای بابا تعریف کرد و

یعنی خیلی حرص خورد.نمیدونم چرا بابا چیز خاصی نگفت

چون اصولا باید اینجور وقتا دعوای حسابی راه می انداخت

ولی خیلی غر نزد   البته فکر میکنم از دایی ترسیده بود

چون مطمئنا جواد به دایی گفته بود چه بلایی به سرم آوردند.

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,به قلم: عشق
19:19    کوبلن 2

یه شب همینجور که کوبلن میبافتم

با مهدی بحثمون شد شروع کردیم به فحش دادن

مامان هم طبق معمول طرف اونو گرفت برای همین اونم پرروتر شد و

شروع کرد به ناسزا گفتن درمورد جواد.

منم که طاقت بیحرمتی به جوادم رو نداشتم پاشدم

وبه طرفش رفتم و......

خلاصه درگیریمون شدید شد مهدی با مشت زد تو

دماغم چشمتون روز بد نبینه اونقدر ازدماغم خون اومد

که فکر کردم دارم میمیرم.

اون شب ازدرد نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی درد بیشترم

از این بود که هیچ کس پشتیبانم نبود.دم صبح با زور مسکن خوابم برد

صبح وقتی بیدار شدم احساس کردم چیزی روی صورتمه

چشمام رو نمیتونستم پایین بیارم یه لحظه فکر کردم

مامان زرده تخم مرغ گذاشته رو صورتم...

ولی وقتی به آینه رسیدم وخودم وتوش نگاه کردم

باور کنید وحشت کردم.آخه صورتم باد کرده بود واطراف

دماغم کبود شده بود.به حال خودم دلم سوخت چون

به خاطر ورم صورتم ودردی که داشت حتی

نمیتونستم گریه کنم.چقدر من بدبختم.

پدر ومادرم مثل ناتنی ها حتی منو دکتر هم نبردند

فردای اون روز جوادم توی راه پله ها وقتی منو دید مثل ابر بهار اشک

میریخت وبرای اینکه هنوز نتونسته منو از اون جهنم بیاره بیرون

خودش رو سرزنش میکرد.اومد بالا پیش مامانم حسابی بهم ریخته بود

گفت:عمه دستتون درد نکنه اینجوری امانت داری میکنید؟

اون زن منه حق ندارید اینجوریش کنید ولی مامانم گفت

 نفیسه باید جلوی زبونش رو بگیره و با برادرش در نیفته

خیلی باهم بحث کردند آخرش هم جواد پاش وکرد تویه کفش

وبه من گفت لباسات رو بپوش تا بریم .

ولی مامان اونو از اتاق بیرون کرد و گفت اون بزرگتر داره

باید از پدرش اجازه بگیری.....

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,به قلم: عشق
19:7    کوبلن 1

بابا اینا اومدن ودوباره درگیریهای من ومهدی شروع شد

بخصوص وقتی مامان طرف اونو میگرفت بیشتر داغ میکردم.

جوادم به مامان التماس میکرد ومیگفت:عمه تو رو خدا هوای نفیسه

را داشته باش اون الان مهمون شماست خدمتم تموم بشه میبرمش اونوقت دلت

میسوزه.ولی مامان میگفت نفیسه نباید با برادراش مقابله کنه آخه اونا پسرند

با پسر که نباید در افتاد

من همیشه مثل افسرده ها بودم یه گوشه از اتاق مینشستم و کوبلن میبافتم

عکس روی کوبلن یک زن زیبا بود ومن اون تصویر رو خیلی دوست داشتم.

دلم میخواست تموم که شد اونو قاب کنم وبزنم توی اتاق خواب خونه خودم وجوادم.....

 

 

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,به قلم: عشق
22:59    شب سخت

امشب بابا اینا بعد از سه روز دارن میاند

وما خیلی ناراحتیم که دوباره باید از هم جدا شیم

این سه روز خیلی خوش گذشت.دوتا ازخواهرای جوادم

مهمونمون کردن این از دوشب یه شب هم خونه دایی بودیم

به همین زودی سه شب گذشت البته بعداز شام جوادم

منو میاورد خونه وپیش مهدی وصادق میخوابیدیم.

صبح هم میرفت پادگان بعدازظهرها هم میرفتیم بیرون

تو این چند روز وابستگیمون بیشتر شده بود.

شب چهارم بعد از شام جوادم وسایلش رو جمع کرد و

راهی خونشون شد خیلی حالم گرفته بود.

مثل این که باهام قهر کرده باشه وبخواد ترکم کنه و

من مانع از رفتنش بشم توی راه پله ساکش رو گرفته بودم

وبا گریه التماسش مبکردم که نره و تنهام نذاره.

همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم

چقدر سخت بود ازهم جدا بشیم ......

دوباره یاد اون روزا دلم رو آتیش زد فعلا..........

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:11    عاشق

 من که میدانم به دنیا اعتباری نیست

بین مرگ وزندگی قول وقراری نیست

من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد

نوبت خاموشی من سهل وآسان میرسد

من که میدانم عجل ناخوانده بیدادگر

به زودی میرسد وراه فراری نیست

پس چرا 

عاشق نباشم.....نازنین

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
16:27    جوادم

امروز بابا اینا راه افتادن.

خونه را مرتب کردم وخوشحال بودم چون جوادم

میخواست بیاد اینجا.

به صادق گفتم از تو مغازه زنگ بزنه ببینه بابا اینا کجاند؟

طرفای رشت بودند.مقصدشون رامسر بود تا شب

میرسیدند.  ساعت 3بعداز ظهر جوادم از پادگان اومد

اول رفت تو مغازه یه کم خوش وبش کرد واومد بالا پیشم.

چایی ومیوه خوردیم واز همه جا حرف زدیم.شام درست کردم

شب با صادق ومهدی وجوادم دور هم خوش بودیم.

مهدی دیگه گیر نمیداد چون خودشم راحت این ور واون ور میرفت

بعد از شام من با موتور جوادم وصادق ومهدی هم با موتور بابا

زدیم بیرون وتو خیابونا خوش بودیم .

خوشی من جوادم بود وخوشی مهدی وصادق موتور سواری ...


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:29    شمال

این روزا قاسم زیاد خوشحاله آخه قراره با خانمش برند

شمال.خوش به حالش

چقدر اینا راحتن...

جوادمن هنوز یه بار هم نیومده اینجا خونمون

ولی اون دوتا مدام در رفت و آمدند.

نمیدونید باباچه احترامی به این عروس چاقش میذاره

یه بابا  بابایی  به همدیگه میگن که نگــــــــــــو.....

خـــــــــب کاش همیشه همینطور باشه

بابا زیاد شمال میره آخه آب وهوای اونجا بهش میسازه

................مسخره.............

قرار پنجشنبه با مامان وقاسم وزنش برند.

منم خوشحالم چون جوادم رو بیشتر میبینم.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
1:0    دیشب

دیشب تو خاطراتم یاد تو پرسه میزد

دل وغرور وعشقم طعنه به هر سه میزد

دیشب دوباره تنها بارویاهات نشستم

به یادخاطراتت اشک ریختم وشکستم

دیشب تو حسرت تو جدایی را شناختم

تو قهتیه صداقت تنها خودم رویاختم

دیشب برات نوشتم میخوام تو باشی یارم

چه خوب که تو ندیدی بازم دارم میبارم

دیشب یه لحظه خواستم تو این دنیا نباشم

برم از این بی کسی بمیرم ورها شم

اما یه لحظه انگار یکی نشست کنارم

یه لحظه تو نگاهم نه تو خیال و خوابم



برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:9   

به خاطر اینکه زوری همدیگه رو میدیدیم این سفر کوتاه

فرصت خوبی بود ولی حالا مرگ عزیز مانع کارمون بود

به جوادم گفتم هیچی به هیچکس نگو و ازخونه بزن بیرون

کسی به فکرتو نیست.همین کاررو کردیم وبالاخره ساعت

1یا2 بود که راهی شدیم.چه روزخوبی بود .یادم میومد که

قبلا هروقت این راه رو میرفتم ازدوری جوادم رنج میبردم.

ولی حالا کنارم بود     خــــــدایــا   شــکرت......

جوادم خیلی شوخه توی فامیل زبانزده قاسم هم

اخلاق خوبی داره {توی برادرام به جز مهدی که اخلاق

کوفتش مثه بابامه بقیه اخلاق خوبی دارن}شوهر خواهرم

خیلی جده ولی وقتی با جواد باشه خندونه خلاصه اون سه

تا اون روز واون شب دل یه اتوبوس آدم رو شاد نگه داشتن

انگار نه انگار که شب شهادت بودوجوادهم عزادار.

خلاصه خوش گذشت همه برای ما دوتا عروس ودوتا داماد

آرزوی خوشبختی کردن......


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
16:46    عزیز

سه شنبه 3 آبان یک روز مونده به شهادت حضرت علی

قرار گذاشتیم هیئتی بریم جمکران.من جوادم مامانم قاسم زنش

خواهرم شوهرش ودوتابچه هاش البته بابامیدونست قاسم وزنش

هم هستند ولی نگفتیم که جوادهم باهامونه.

میبینید چقدر اونا راحتن؟ چرا پدرومادرا فرقهای بزرگ بزرگ

میذارن بین بچه هاشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صبح رفتم روی پشت بوم گوشی رو روشن کردم ودکمه را زدم

دیدم صدای جیغ میاد دلم ریخت خوب گوش دادم     صدای زندایی

بود.یعنی چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوباره دکمه رو زدم      صدای زنگ

گوشی مادر را خودم میشنیدم    چرا جواب نمیاد         صدای پا اومد

یکی دوون دوون اومد از پله ها تو اتاق.گفت:جونم عزیزم          

صدای جوادم بود دلم آروم گرفت.پرسیدم چی شده؟؟؟

گفت فکر کنم عزیز فوت کرده {مادر بزرگش} دکتر اومده

بالای سرش.خدارحمتش کنه زن خوبی بود چهارسال

بیشتربدون شوهرش دووم نیاورد اون چهارسال هم حواسش پرت

شده بود از بس موقع مرگ شوهرش تو سر خودش زد.....

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
1:44    روزای سخت

 روزها وشبها میومدن ومیرفتن وماباتلخیای روزگار

میسوختیم ومیساختیم والبته چاره ای هم نداشتیم.

مهدی برام شده بود آینه دق خیلی اذیتم میکرد بخصوص

 که مامان پشتش بود وبابا هم مخالف من وجوادم وهر 

حرکتی از طرف مابود.یه شب جواد گفت میرم با بابات حرف میزنم

دلش رو به دست میارم.بهش گفت:اجازه بده حداقل صبحهای

جمعه نفیسه را ببرم مهدیه دعاندبه زود هم میارمش.

باباهم گفته بود من خودم شعور دارم وهر وقت که 

صلاح بدونم دعوتت میکنم خونه.

ماخیلی خوشحال شدیم ولی زهی خیال باطل

اون شعورش بالاتر ازاین حرفا بود.......

تومدتی که ما عقد بودیم یه بار هم اونو دعوت نکرد.....

من خیلی خجالت میکشیدم از جواد برای همین هر جور که بود

به هر بهانه ای که میشد از خونه میزدم بیرون تا پیش

عزیزم ساعتی را خوش باشیم.خونه برام زندان بود بیرون

نفس میکشیدم ولی با ترس.تو سن 19سالگی میگرن عصبی

گرفتم.ریزش موهام بیشتر شده بود.عصبی بودم.خیلی کم میخندیدم.

کارم به جایی رسیده بود که از جوادهم بهونه میگرفتم با اینکه برا

دیدنش لحظه شماری میکردم ولی وقتی ازم میخواست

با هم بریم بیرون به خاطر استرسهایی که میگرفتم ناراحت میشدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:37    آدمـــــــــــــــــــیزاد

 


وقتی میگن به آدم دنیافقط دو روزه

 

 

آدم دلش میسوزه ای خــــــــــدا

 

 

                   آدم که به گذشته یه لحظه چشم میدوزه

 

 

                   بیشتر دلش میسوزه ای خـــــــــدا

 

 

دنیابقانداره چشمش حیانداره

 

 

هیچکس وفانداره ای خـــــــــدا جــان

 

 

                   دلی میخواد از آهن هرکی میخوادمثل من

 

 

                   اونقدر دووم بیاره ای خـــــــــدا جان

 

 

تاکی آدم جوونه کبکش خروس میخونه

 

 

دنیا باش مهربونه ای خـــــــــــــدا جان

 

 

                  اما به وقت پیری بینام وبی نشونه

 

 

                  آدم تنها میمونه

ای خــــــدا ای خــــــــــــدا ای خـــــــداجان

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
15:9    تلفن.....

یک هفته بعداز اعتکاف با هزار دوز وکلک از در مغازه یا خونه

اومدم بیرون ورفتم پشت خونه اونجا جوادم منتظرم بود

نشستیم روموتور وسریع از اونجا دور شدیم

منو برد توی یه مغازه تلفن فروشی ویه تلفن بیسیم بردبالا

برام خریدگوشی را داد به من ومادرش رو برد توی اتاق

خودش آخه یه خط تلفن جدا از خط خونشون داشت.دیگه راحت شدم. 

من میتونستم از روی پشت بوم خونمون با اون که کیلومترها از من فاصله داشت

به راحتی حرف بزنم.تازه هزینه قبض تلفن هم زیاد نمیشدآخه

من با گوشیم میتونستم با یه دکمه با مادر گوشی ارتباط پیدا کنم

وفقط برق مورد استفاده بود جالــــبه نه؟ حالا بابا هی گوشی خونه رو 

جمع کنه به درک.ندید به دید.وقتایی که جوادم خونه بود

میرفتم رو پشت بوم{طبقه چهارم}وگوشی رو روشن میکردم آنتنش رو میدادم بالا

ودکمه را میزدم وبا هم حرف میزدیم.وقتایی هم که توی پادگان بود

با همون گوشی زنگ میزدم پادگان وبا هم حرف میزدیم ولی تموم

اون کارا هم با ترس ولرزبود چون همیشه بابا از پله ها آروم میومد بالا

وگاهی وقتا من اصلا نمیفهمیدم که اومده تو اتاق.یه چیزیه این بابای من..


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:50    اعتکاف

دو هفته بعدازجشن روز27مرداد با خواهرم وصادق ومهدی برادرام

رفتیم مسجد انقلاب برای اعتکاف.جاتون خالی خیلی خوب بود

قبلا هم برای اعتکاف رفته بودم به مسجد سید اونجا هم خوب

بود خاطرات جالبی هم اونجا باجوادم دارم.اون موقع جوادم پیش

بابام کار میکرد به عنوان حسابدار. موقع افطارجیم فنگ میزد

میومد پیش من باهم افطار میکردیم.خیلی خوش گذشت

ولی فکرنمبیکنم عبادتم قبول باشه....   

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:44   

بابا نه گذاشت جوادم شب عقد خونه مابمونه نه گذاشت شب جشن عقد

من خونه دایی بمونم.خیلی غصه خوردم..........   

خلاصه اون شبا گذشت ...... شبهایی که من باگریه خوابم میبرد

ولی توی دنیا به قول قدیمیها یه خوبی مبمونه یه بدی... بگـــــذریم. 

بریم سراغ خاطره


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:33    خیانت

به گل آفتابگردان گفتند:چرا شبها سرتو میندازی پایین؟

گفت :ستاره چشمک میزنه نمیخوام به خورشید خیانت کنم...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:10    درس زندگی

توکلاس درس خدا

اونی که ناله میکنه:ردمیشه

اونی که صبرمیکنه:قبول میشه

ولی اونی که شکرمیکنه:شاگردممتاز میشه

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
23:5    حادثه

برای دیدن تو ازحادثه ها گذشته ام

کفراگرنباشداین من از خدا گذشته ام



برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:41    دعا..

 

شاد بودنت را کف دستانم مینویسم

 

تابه وقت دعااولین خواسته ام به خداباشد


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:3    یه روز خوب

تقریبا ساعت 2بعدازظهربود که جوادم با ماشین گل زده

اومد دنبالم.جشن عقدمون خونه دایی بود خونه جوادم اینا.

آخه ما تقریبا آپارتمان نشین بودیم.

بابا به خاطر نارضایتی که داشت یک ریال برای

جشن نداد.خودش هم به زور اومد اونجا نیم ساعت هم بیشتر

نموند به درک.......

جشن خوبی بود اون چند ساعت خیلی خوش گذشت جاتون خالی..........

ولی خیلی هواگرم بود کلافه شدم

تمام وقت بادبزن دستی تو دستم بود.

عصر که بیشترمهمونا رفتن منم رفتم لباسم رو عوض کنم

جوادم اومد پیشم خیلی خوشحال بود.

کمکم کرد تا لباسم رو عوض کنم وقتی موگیر های سرم وباز

میکرد خیلی غصه خورد آخه موهام خیلی کم شده بودن

به خاطر این چند سال خیلی غصه وحرص خورده بودم.

داشتیم حرف میزدیم که یه نفر پشت در اتاق گفت :نفیسه

بابات اومده دنبالتون باید بری خونهخیلی ناراحت شدیم

زندایی اصرار کرد که برای شام بمونیم ولی بابا قبول نکرد

به قول جوادم مهمونیشون بدون عروس تموم شد....

بابا هم با اینکاراش آدم رو دق میده.چقدر بد داره طلافی در میاره..


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:36    جشـــــن عقـــــد

ساعت 7  صبح خواهرم خونمون بود صبحانه خورده ونخورده

 

  آماده رفتن شدم .تاکسی گرفتیم ورفتیم محله قدیمیمون

 

  آخه خونه آرایشگرم نزدیک خونه قبلیمون بود.ازکنارخونه ویرون شدمون

 

  که رد شدیم دلم گرفت .خاطره های بدی اونجا داشتم.

 

  بـــــــــــگذریم حالا وقت شادیه.

 

  زهره خانم به خاطر موهای کوتاهم خیلی حرص خورد

 

  ولی بالاخره با هزار ترفند اونا را بست.

 

  یادم نیست کی برامون ناهارآورد ولی مثل صبحونه

 

  به زور چندتا لقمه خوردم آخه خیلی استرس داشتم

 

  دلم شور میزد.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 29 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:3    خریـــــــــــــــــــــد

 

روزی که عقد دایم کردیم 3مردادسال 84 بود.

 

 

یک هفته بعد روز یکشنبه بامامانم ودایی و

 

 

زندایی وجوادم ویکی ازخواهرای اون ویکی از خواهرهای من

 

 

رفتیم خرید طلا جاتون خالــــــــــــــــــــی.

 

 

پنجشنبه صبح با خواهرم وجوادم رفتیم لباس

 

 

عروس کرایه کردیم ویه سری وسایل دیگه

 

 

بعذاز ظهربامامان رفتم آرایشگاه وقتی آرایشگرم فهمید

 

 

برای جشن عقدم رفتم پیشش خیلی خوشحال شد

 

 

باورش نمیشد ما بالاخره بهم رسیدیم.

 

 

زهره خانم آرایشگرم همیشه سنگ صبورم بود آخه من

 

 

پیش اون آموزش میدیدم.خیلی وقتا به خاطر من دروغ

 

 

میگفت ومن که باجوادم رفته بودم بیرون

 

 

اون میگفت فرستادمش در مغازه چیزی بگیره.

 

 

خیلی بهش مدیونم تازه بچه دارهم نمیشه براش

 

 

دعا کنید

 

 

خلاصه اون روز اصلاح کردم وبرای فرداش یعنی جمعه

 

 

صبح قرار گذاشتیم وبرگشتیم خونه.

 

 

وقتی اومدیم خونه خجالت میکشیدم برم بالا

 

 

توی اتاق آخه صورتم پف کرده بود وابروهام از حالت

 

 

دخترونه در اومده بود.وقتی صادق {داداش کوچیک وآخریم}

 

 

منو دید خیلی ذوق کرد

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:31    قاسم

قبل از عقد کنون من حرف عقد کنون قاسم هم بود.

ولی جواد قسم خورده بود اگه مامانم کاری برای ما نکنه

وقاسم زودتر از اون بشینه پای سفره عقد تلافی این

کار رو در میاره{آخه حق هم داشت چون مامان قول داده بود محمد که

زن گرفت کار مارو درست کنه ولی حالا قاسم داشت زن

میگرفت ومحمد هم بچه داشت}خلاصه اینکه پافشاریای من

به مامان کار را جلو انداخت ومن و جوادم دو شب زودتر از قاسم

عقد کردیم.نمیدونید چقدر شب عقد کنون قاسم خوشحال بودم

انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
23:40    یه چیزجالب

ازفردای اون سختگیریای بابا بیشتر شد

اون اجازه رفت و اومد به ما را نمیداد وهمیشه

شعارش این بود{هر که نان دهد  فرمان دهد}

یادتون هست که گفتم خونه را کوبیدیم تا دوباره بسازیم

ورفتیم طبقه سوم مغازه بابا نشستیم؟

برای همین زیاد کنترل میشدم.قاسم راحت بود

با خانمشبیرون میرفت کسی هم کاری باهاش نداشت

چون پسر بود و به قول بابام اون رو{لیلا زن قاسم}رو دوست داشت.

جالبه بابا عروسهاش رو دوست داره ولی دامادهاش رو نه.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:1    کی میاد شادی؟

سلام.من هر وقت گذشته ام رو مینویسم تا چند روز اعصابم خورده

برای همین یه مدت دست ودلم به نوشتن نمیره ببخشید.

خلاصه اینکه دایی موافق عقد کنون بود ومیگفت :میترسم

این مرتیکه{بابای من}باز بزنه زیر حرفش.

نزدیکای عصر بود که تلفن زدن وگفتند امشب میایم

یه خطبه بخونیم وبعدا جشن میگیریم.

نمیدونید چقدر خوشحال بودم وخدارا شکرمیکردم.

تو خونه غوغا بود همه عجله داشتند آخه تا شب وقتی

نمونده بود.خواهربزرگم با شوهرش رفتند برای گرفتن سفره عقد

حکیمه خانم حسابدار بابا بود ولی بیشتر اوقات میومد بالا پیش ما

اون موقع هم اومد تا به مامانم کمک کنه.من وخواهردیگم هم رفتیم

سبزی خوردن برای سفره عقدوقند تزئینی برای سابیدن بالای سر عروس وداماد

بگیریم.خریدای لازم رو انجام دادیم واومدیم وقتی رسیدیم خونه

سالن رو به بهترین شکل تزئین کرده بودن سفره پهن بود چقدر خوشگل

جای همتون خالی.

نمیدونم کی منو حل داد تو حمام ولی بالاخره دوش گرفتم واومدم بیرون.

حکیمه خانم موهام وسشوارمیکرد وغرمیزد که چرا کوتاهن.

یه کم آرایشم کرد ویه لباس شیری رنگ پوشیدم واومدم توسالن همه بودند

برام کل کشیدن دست زدندوتبریک گفتند.خواهر بزرگ جوادم در گوشم گفت :

بالاخره به هم رسیدیدخوشحالم.

آهنگ گذاشته شد وشادی کردیم

بازهم جاتون خالی.............


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
1:59    زندگی

 


زندگي زيباست
 
زشتي هاي آن تقصير ماست
 
در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست
 
زندگی آب روانی است روان می گذرد
آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:50    مهر برون

بالاخره اون شب قباله اصلی نوشته و امضاء شد.

700تا سکه بهار آزادی

200متر زمین

یک حج واجب

شیربها وبقیه را یادم نیست.

        ...به هر حال گذشت    ...        

فردای اون روز مامان بهم گفت:نکنه بابا دوباره فکراش و

بکنه وبگه نه.

دلم لرزید.نکنه دوباره بازی دربیاره؟

به مامان گفتم چیکار کنیم؟؟؟؟؟

گفت پاشو زنگ بزن به زندایی وبگو که امشب بیاند و

کاررو تموم کنند.با اینکه خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم

به زندایی تلفن کردم وگفتم امشب بایه حاج آقا

بیاید خونه ما یه عقد کوچیک میگیریم.ولی اون گفت:

جواد پسر اولمونه وخیلی دوست داریم براش جشن بگیریم

فامیل هم توقع زیادی از داییت دارند نمیتونیم اینجوری عقد بگیریم.

گفتم حالا یه خطبه خونده بشه وهر موقع که تونستیدجشن بگیرید.

گفت باید با داییت حرف بزنم ببینم اون چی میگه وخبرش و میدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
12:45    بعدازسه سال

تواین مدت من روی خونواده خودم و جوادهم روی خونواده خودش

خیلی کار کردیم وتونستیم راضیشون کنیم تا یه بار دیگه

دور هم جمع بشند و درمورد ما حرف آخر زده بشه

داییم به جواد گفته بود اگه خود نفیسه حرف نزنه واز باباش بترسه

من دیگه هیچ کاری نمیکنم.قسم خورده بود که دیگه پا پیش نذاره

جواد هم مدام به من میگفت اگه تو کاری نکنی یعنی منو دوست نداری

قبل از اون ما چند بار نقشه فرار کشیدیم ولی هربار جواد با

خونوادش حرف میزد واونا را راضی به خواستگاری مجدد میکرد

تا اینکه تونستیم رسما نامزد کنیم.وحالا دوباره باید برای 

اجازه عقد تقلا میکردیم.

خلاصه اینکه سه سال وقت کمی نبود وما توی این مدت

هزار جور ناراحتی {که خیلی از اون رو نمیتونم براتون بگم}کشیدیم.

یکشنبه هفته بعد دوباره داییم{بابای جوادم}با داماد بزرگش

وپدربزرگمون با یکی دیگه ازداییهام وخود جوادم اومدندتا قباله بنویسند

با اینکه بابا را راضی کرده بودیم ولی دوباره بحث بیخود میکرد

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
12:31    خودکشی

یک هفته گذشت.

همش گریه میکردم وبه مامان میگفتم اگه بابا نذاره

ما به هم برسیم هم اونو میکشم هم خودمو .

و واقعا هم این کار را می کردم چون اولا جوادم رو خیلی دوستش داشتم

دوما اون زمان سه سال وچند ماه بود که ما اصرار میکردیم

و اون اجازه نمیداد سوما از دست اخلاق وکاراش واقعا

به ستوه اومده بودم.

تو این چند روزیکی از شوهر خواهرام ومامانم 

خیلی با بابا حرف زدند.آخرش بابا به مامان گفت:

اون دوتا دختر رامن شوهردادم این یکی را میذارم به عهده تو

اگه بد شد خودت میدونی.جهازشم خودت میدی.مامان خیلی میترسید

فکر میکرد زندگیه من مثل تو فیلما میشه ومن مدتی بعد از ازدواج

برمیگردم خونه بابام.ولی من خیلی زیاد باهاش حرف میزدم

ومیگفتم حتی اگه بدبخت هم بشم بر نمیگردم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
10:22    مهریه

یک هفته بعد از آزمایش داییم با پدر بزرگم اومدن تا برای قباله

حرف بزنند.ولی بابا زیر بار نمیرفت و مهریه سنگین طلب میکرد

بحث بالا گرفت دایی میگفت: خونه ای را که دارم میسازم میدم به جواد

200متر زمین هم میدم به دختر تو 500تاسکه هم خوبه.ولی بابا میگفت:



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
جمعه 15 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
10:15    خاطره

آزمایشات لازم رو انجام دادیم کلاسهامون هم رفتیم

چه روز خوشی بود.جوادم با مامانش بود من هم با مامانم

مامانا توی محوطه آزمایشگاه بودندکه ما از ساختمان اومدیم

بیرون یکی  از مادرای دیگه به مادرای ما گفته بود این عروس وداماد

را ببینید چقدر شبیه به همدیگند.ما رو گفته بود.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 15 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
9:49    تقویم تاریخ

محمد که رفت سر خونه زندگیش.خانمش بارداره.

قاسم هم داره زن میگیره.{ومن هنوز بلاتکلیفم.}

سه شنبه 30فروردین سال1384 قاسم نامزد کرد

بایکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان من.

شنبه 3 اردیبهشت 84جوادم رفت یزد برای خدمت سربازی.

26اردیبهشت84توی پادگان امام علی همینجا یعنی اصفهان

مشغول خدمت شد.5خرداد 84محمد بچه دار شد{یاسین}

27خرداد اسباب کشی کردیم و رفتیم توی زندان غم.

یکشنبه 19 تیر دایی وزندایی با جوادم وپدر بزرگمون اومدند وبرای عقد حرف زدند

قرار شد سه شنبه بریم آزمایش.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 15 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:30   

اون شب وقتی بابا ازدر مغازه اومده بود بالا دیده بود من نیستم

سراغ گرفته بود مامان گفته بود رفته رو پشت بوم و ناراحته .

بابا هم یکم غرغرکرده بود بعد هم فرستاد دنبال من ولی من نرفتم پایین

تا آخرشب .وقتی رفتم تو اتاق همه خوابیده بودند.آروم رفتم بخوابم

که بابا پا شد اومد پیشم یه سیگار روشن کرد وصدام کرد:نفیسه

گفتم بله گفت:انگار خیلی دوستشون داری خیلی دوست داری بری

تو خونشون خیلی دوست داری بدبخت بشی؟

{باورتون نمیشه ولی از ترس حتی نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم.

بابای من خیلی بداخلاقه یعنی توی طایفه نذیر نداره .}

ولی از بس ناراحت بودم و حرص خورده بودم جراءت پیدا کردم و

گفتم آره دوستشون دارم دایی مثل بابام میمونه.

وقتی اینو گفتم انگار فحشش داده بودم خیلی بهش بر خورد

که چرا داییم وباهاش بکی میدونم چون خودشو از همه بالاتر میدید

ومیبینه.حرفای زشتی بهم زد که نمیتونم واستون بگم.

ولی فردای اون روزموافقتش رو اعلام کرد.


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
15:28    نفرت

جوادم سه ماه از خدمتش میگذشت که یه نقشه کشیدیم

داییم به بابام گفت:جوادتوی سپاه استخدام شده {راستی

یادم رفت بگم جواد تو قسمت اداری پادگان بود}وبا این حقه

بابا را گول زدیم البته به این آسونی که نبود یه دایی دیگم 

با شوهر خواهرم خیلی وساطت کردند تاراضی به عقد شد.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:26    سفر

اون وقتا سالی دو بار مسافرت میرفتیم.

از وقتی عشق جواد تو قلبم نشست مسافرتایی

که میرفتم برام زهرمار بود.اون موقع مثل الان موبایل

خیلی راحت دست کسی نبود برای همین همیشه

دنبال یه موقعیت بودم تا خودمو به تلفن عمومی یا مخابرات

برسونم.واقعا با دربه دری گیر میاوردم.مثلا تو حرم امام رضا به

بهونه دستشویی و وضو گرفتن میزدم بیرون وتو خیابونا

دنبال مخابرات میگشتم یا توی صف تلفن کارتی مدتها می ایستادم.

گاهی وقتی نوبتم میشد یا کسی گوشی را بر نمیداشت یا

زندایی میگفت جواد رفته بیرون.باورتون میشه موقع برگشت

گریه میکردم.........چه روزای تلخی بود..........

وقتی میرفتم پیش مامان چون دیر کرده بودم به خونم تشنه بود.

از اون طرف جوادم شبها از بس گریه میکرد

صبح که بیدار میشد به لبش تبخال زده بود

همیشه بعداز مسافرتمون وقتی میدیدمش تبخال به لبش بود.

الاهی بمیرم براش............


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:9    اینم واسه ما آدم شد

سومین داداشم  مهدی بود اون موقع14سالش بود.

چقدر من بدبختم این جقله هم بزرگترم شده . راستی

منم 19 ساله شده بودم.میبینید؟ سه ساله دارم زجر میکشم.

مهدی میگفت جواد حق نداره بیاد اینجا.وقتی اینو میگفت

چشمای درشت  و وق زدش گنده تر وقرمز میشد. میگفت

چرا میاد در خونه همسایه ها میبیننش.هر روز خدا ما با هم دعوا داشتیم

من زیر بار حرفاش نمیرفتم و در آخر هم یه کتک مفصل دو تایی میخوردیم

گاهی هم پیش بابا شکایتم و میکرد و یه خرده فحش هم

از بابا میخوردم. مامان هم که خدا برکتش بده فوق العاده پسر دوست

بود و هست......


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد