رد پای خاطره ها
15:28    نفرت

یه شب داییم {بابای جواد}به بابام زنگ زد وگفت

فرداشب برای شام بیاید خونه ما تا هم دور هم باشیم هم

برای قباله حرف بزنیم.بابا قبول کرد.من تمام روز خوشحال بودم

وبرای شب لحظه شماری میکردم عصر که شد لباس پوشیده

وآماده رفتن شدیم که جواد تلفن کرد و گفت:من داشتم توی کوچه را آبپاشی

میکردم مامان وبابا وخواهرام هم توی حیاط بودند که بابات اومد تنها

بود بامن سلام خشکی کرد ورفت توی خونه پیش بابام و

یه حرفایی زده که هیچکس سر وتهش رو نفهمیده بود

وخیلی زود اومد بیرون ورفت .جوادمیگفت خیلی سریع

اتفاق افتاد ومن اصلا نتونستم برم پیششون.میگفت وقتی رفتم تو خونه

بابام صورتش ازعصبانیت سیاه شده بود.به من گفت اینقدر منا جلوی

این مرتیکه سبک نکن اگه باز هم روخواستت پا فشاری کنی

حلالت نمیکنم. جواد هم گفته بود باشه واومده بود تو اتاق تا به من تلفن بزنه

وماجرارا بگه. وقتی اینارو شنیدم سرم گیج رفت گوشی را گذاشتم . چند دقیقه

طول کشید تا به خودم اومدم گریه کردم زنگ زدم به جواد وقتی جواب داد

گریه کرده بود .گفت آبروم جلوی شوهرخواهرام رفت.یکیشون اومده منا دلداری بده

بهم دختر فامیلشون رو معرفی میکنه دلم میخواست بزنم تو دهنش.

یه کم باجواد حرف زدم و آرومش کردم.رفتم روی پشت بوم وتا تونستم گریه کردم.

                         چقدر ازبابام متنفرم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق