رد پای خاطره ها
21:56    وداع

اون شب تا نزدیکای سحر بیدار بودم وگریه کردم وباخدای خودم

درد دل کردم. ازاینکه چنین پدری دارم خدا را سرزنش کردم و

کمی که حالم بهتر شد توبه کردم.صبح همه رفتند دنبال کارشون

به مامان گفتم میتونه تلفن رو بیاره تا با جواد خداحافظی کنم؟

ولی اون چشم زره ای بهم انداخت ورفت توی کوچه برای خرید.

از فرصت استفاده کردم و تلفن همسایمون رو قرض گرفتم

وبا جوادم حرف زدم بهش گفتم میخوام ببینمت اونم سریع اومد

همیشه وقتی به من میرسید از بس با موتور تند میومد

موهاش سیخ میشد.ولی اینبار مویی نداشت تا سیخ شده باشه

ومن به بهونه اینکه موهاشو مرتب میکنم یه کم دست رو سرش بکشم.

تاچند دقیقه تو بغل هم گریه کردیم ولی فرصتمون خیلی کم بود.

باور کنید حتی الان که یاد اون روزا میوفتم گلوم  از بغض دردگرفته.

{راستی بهتون نگفته بودم که ما واسه خودمون صیغه محرمیت خونده بودیم}

 


نظرات شما عزیزان:

محدثه
ساعت16:34---3 دی 1391
آخرش بهم رسیدین یانه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق