رد پای خاطره ها
19:42   

قشنگترین وشیرین ترین روزهای یک جوان دوران نامزدی وعقد

اونه ولی مابرعکس همه بودیم.ما تلخترین روزها را سپری کردیم.

بابا اجازه نمیداد همدیگه را ببینیم حتی جوادرو مهمون نمیکرد.

ما اجازه تلفن زدن به همدیگه رو هم نداشتیم.بیشتر مواقع تلفن رو

توی کمد مخفی میکرد.دلم براش تنگ میشد واسه شنیدن صداش دلم پر میزد.

شب وقتی میخوابیدم تو عالم خیال اونم پیشم میخوابید

باهم حرف میزدیم برا آیندمون نقشه میکشیدیم

باهاش درد دل میکردم  آخرسر هم با گریه خوابم میبرد.

 



نظرات شما عزیزان:

محدثه ث
ساعت13:25---28 آذر 1391
سلام .من هرروزمیام خاطره هاتومیخونم .لطفابیشتربنویس .خوشحال میشم بیای بهم سربزنی .منم عاشقم .میخوام ازتجربیاتت ااستفاده کنم .ممنونم میشم بهم کمک کنی .خوشبحالت جوادوستت داره بخدااین بهترین چیزه خداراشکرکن که دوستت داره

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 25 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق