رد پای خاطره ها
16:2   

گاهی وقتاکه دیگه از دست حرف وکارای بابام خسته میشدم

ازش خواهش میکردم منو ول کنه و بره دنبال زندگیش

راستش ازش خجالت میکشیدم .وقتی میدیدم از

طرف خانواده ام بهش توهین میشه و دست رد

به سینه اش میزنند ناراحت میشدم. نمیتونستم ناراحتیاش

وگریه هاش و ببینم کاری نکنم ولی هیچ کاری هم ازدستم بر نمی آمد.

کارم شده بود دعا ونذر و نیاز وگریه. افسرده وگوشه گیر شده بودم.

ولی........اون منو میخواست ومن اونو


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق