گاهی وقتاکه دیگه از دست حرف وکارای بابام خسته میشدم
ازش خواهش میکردم منو ول کنه و بره دنبال زندگیش
راستش ازش خجالت میکشیدم .وقتی میدیدم از
طرف خانواده ام بهش توهین میشه و دست رد
به سینه اش میزنند ناراحت میشدم. نمیتونستم ناراحتیاش
وگریه هاش و ببینم کاری نکنم ولی هیچ کاری هم ازدستم بر نمی آمد.
کارم شده بود دعا ونذر و نیاز وگریه. افسرده وگوشه گیر شده بودم.
ولی........اون منو میخواست ومن اونو
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: